نویسنده وبلاگ من و چادرم در پست اخیر خود نوشت: می
خواهم یک بار با دقت و رها از عادت همیشگی ببینم، چشم هایم را می گشایم و
به آنی خشکم می زند! چه دنیای رنگینی شده؛ چرا همه می کوشند جسمشان را
زیباتر نشان دهند و نگاه ها را به سوی خود جلب می کنند. بیشتر که دقت می
کنم می بینم عده ای چه “بی پروا” تلاش می کنند ظاهرشان را نشان دهند! و من
نیز گویی در میان آنانم!
“بی پروا” نه! زیادی مثبت است! بگذار به دنبال واژه ی مناسب تری باشم، نه بگذار به دنبال خودم باشم! خودم…
بگذار مرور کنم خودِ خودِ فراموش کرده ام را. بگذار بگویم از نشان دادن پوسته برونم را؛ جلوه گری ام را؛ صورت نقاشی کرده ام را…
از خودم می پرسم چرا؟! این همه وقت گذاشتن و وسواس داشتن برای کاری که چه
بخواهم چه نخواهم نهایت موفقیتش این می شود که دلی را که متعلق به من نیست
بلرزانم؟ ارزش من آیا واقعا در این است؟ نجابت من این است؟ نه این طور نمی
شود من برای این کارها آفریده نشدم.
می خواهم پناهی بیابم، تا آرام کنم دل بی قرارم را. به کجا بروم؟!
دانشجوام. شنیده ام جایی در دانشگاه هست که اگر نفس تو مخلصانه باشد، آنجا
مرید آستان حق خواهی شد. به بسیج می آیم و شروع می کنم. چه زیباست همپای
مشتاقان به پیش رفتن! و چه سریع مشغول می شوم و قوی می گردم و شهره می شوم.
ناگهان اما موجی به سویم می آید و مرا نیز با خود به زیر می برد! آنجا می
شنوم: “این جا چادر عَلَم است، پرچم است، ” آه از نهادم برمی خیزد. قبول
دارم بدون عَلَم نمی شود…